سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
باران نگاه
 
 

        پیرمرد جوان...

 

      هوا ابریست ، صداى سوز هاى تند  باد ، عابران با چتر هاى رنگى ! سیاه ، سبز، قرمز!؟ هر

 

کدام در گوشه اى از خیابان  در حال رفت و آمدند . آسمان با غرشهاى ترسناک خود باعث مى شود،

 

گام هاى کند عابران تندتر شود. بارش باران آغاز مىشود.

 

      طولى نمى کشد تمام خیابان پر از آب مى شود. در گوشه اى از خیابان پیرمردى سالخورده ، با

 

صندوقى چوبى و تکه پلاستیکى بر زیر پاى خود! در حال جار زدن است؟ محاسن سفیدش یادگار روز

 

هاى جوانى است ، چین و چروک هاى صورتش حاصل زحمات زیادى درزندگى است. با صداى گرفته

 

جار میزند: بیا ببَر حراجش کردم، آخه شبه، دونه اى صد تومان، بیا موز! موزتازه! 

 

            خیابان  خلوت  شده  بود و فقط  صداى گرفته  پیرمرد همدم  قطرات باران شده بود. هوا رو به

 

      تاریکى مى رفت و صداى  قطرات باران و سوز هاى باد  تند تر مى شد. دیگر عابرى در خیابان دیده

 

      نمى شد، تنها پیرمرد با آن صندوق چوبى و مقدارى موز و پلاستیکى در زیر پایش. از کنارش رد   

 

      شدم ، براى یک لحظه چشمانم به او خیره شد، چند قدمى فاصله نگرفته بودم، صدایم زد!

 

      « آهاى جوان !؟ آهاى آقا؟ »

 

      به طرف او برگشتم، از من خواست تا صندوق چوبى و وسایل او را در گارى چهار چرخ او بگذارم ،

 

      باعجله آنها را برداشتم و در گارى گذاشتم. با لحن و صداى گرفته اش از من تشکر کرد و باز با همان

 

      صداى گرفته خود:

 

      بیا موز، موز دونه اى صد تومان، بیا موز...

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 91 آذر 20 :: 11:16 صبح :: توسط : علیرضا احمدی

درباره وبلاگ
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 238
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 69352